May 21, 2010

ابري كه روي صندلي چرخدار بود


خيس از مرور خاطره هاي بهار بود
ابري كه روي صندلي چرخدار بود

ابري كه اين پياده رو او را مچاله كرد
روزي پناه خستگي اين ديار بود

آن روز ها كه پاي به هر قله مي گذاشت ،
آن روز ها به گرده طوفان سوار بود

حالا به چشم رهگذران يك غريبه است
حالا چنان كتيبه زير غبار بود

بين شلوغي جلوي دكه مكث كرد
دعوا سر محاكمه شهردار بود

آن سوي ، پشت گاري خود ژست مي گرفت
(مرد لبو فروش ، سياستمدار بود)

از«جنگ و صلح» نسخه كه پيچيد ادامه داد:
«اصرار بر ادامه جنگ انتحار بود»

اين سو يكي كه جزوه كنكور مي خريد،
در چشمهاش نفرت از او آشكار بود

مي خواست كه فرار كند از پياده رو
مي خواست و به صندلي خود دچار بود

دستي به چرخ ها زد و سمت غروب رفت
ابري فشرده در صدد انفجار بود

خاموش كرد صاعقه هاي گلوش را
بغضي كه روي صندلي چرخدار بود


سروده «حسن صادقي پناه»

No comments:

Post a Comment

thanks for the comment